سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 19 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

هدیه ی بی همتا

اخراج از کلاس

امان از دست این پسر شیطون! فکرشو بکنید. تو این سن، تو یه روز یک کلاس رو پیچونده و از یه کلاس دیگه اخراج شده! البته این قضیه کلی برای ما مسئله ساز شده. بذارین اول کامل بگم چی شده تا بعد. سید علی هفته ی پیش، روز تولدش کلاس نقاشی و سفال داشته. البته بچه ام قبل از رفتن به من گفتکه امروز حوصله کلاسو نداره ولی من اصرار کردم که بره. خلاصه وقتی رفته سر کلاس نقاشی، تا حواس معلمشون نبوده سریع رفته بیرون و کلاس رو دو در کرده. سر کلاس سفال هم به نقل از خودش، کارشو تموم کرده و حوصله اش سر رفته. بعد شروع کرده به حرف زدن با بچه ها. معلمشون هم گفته می خوای بری بیرون؟ سید علی هم گفته آره، بهترم هست. و خلاصه اخراج شده. البته من فکر می کنم خودش اصلا نفهمیده ...
7 شهريور 1390

هفت سالگی

سلام پسر گلم! هفت سالگی ات مبارک! دیگه مردی شدی برای خودت. هفت سال از بودن با تو گذشت.  هفت سال پر از خاطره های زیبای مادر بودن. هفت سال از لحظه ای که با گریه به دنیا اومدی و من از لای دست پرستارها گردن می کشیدم تا ببینمت.هفت سال گذشت از اولین باری که در آغوشت گرفتم و تو از شیره ی جانم نوشیدی و چشم دوختی به صورتم. هفت سال پر از شیرینی هات و بازیگوشیهات و شیرین زبونی هات و شیطنت هات. هفت سال پر از نگرانی های مادرانه ی من. این هفت سال گذشت. خوب و بد؛ آسون و سخت. خدا کند تاثیر خوبی تو سال های بعدی زندگیت داشته باشه. از خدای مهربون و توانا می خوام اشتباه هایی رو که در تربیتت مرتکب شدم ببخشه و با بهترین هاش اون ها رو برات جای...
27 مرداد 1390

نمک زندگی ما

سید علی: مامان! اگه گفتی یه موش جادوگر چه جوری یه گرگو می خوره؟ مامان: چه طوری؟ سید علی: تبدیلش میکنه به یه گرگ پنیری، بعد تیکه تیکه اش می کنه و می خوره. دیشب رفته بودیم خرید. دیر اومدیم . من سریع مشغول پختن غذا شدم. محمدحسین هم تب داشت چون واکسن زده بود. آشپزخونه هم بعد خرید خیلی شلوغ پلوغ بود و .... خلاصه خدا منو ببخشه. نمازم قضا شد. یهو ساعت 12.5 یادم افتاد و بلند گفتم: وای! نمازم قضا شد. سید علی با تعجب گفت: مامان! یعنی چون داشتی غذا می پختی نمازت غذا شد؟ آقاهه داشت به من آدرس می داد: میرین کریم خان، سر ویلا..... سید علی: کدوم ویلااا؟   ...
10 مرداد 1390

شباهت

سید علی: مامان! مو و راز شبیه همن. می دونی چرا؟ هر دو تاشونو نباید به نامحرم نشون داد.
10 مرداد 1390

دوست های خیالی

سید علی کوچولوتر که بود چند تا دوست خیالی داشت با اسمهای عجیب غریب. هانی، مانیان، خان جَبی، حاجی بهروز و ... . صمیمی ترین شون هم هانی بود. سیدعلی کلی باهاش حرف می زد و بازی می کرد و بعضی روزها تا شب همش باهاش بود تا حدی که ما یه مدت باید سر سفره برای ایشون هم بشقاب و قاشق می گذاشتیم.  من واقعا گاهی وقتا می ترسیدم انقدر که حضورش برای سید علی واقعی بود. حاجی بهروزم یه رستوران و کافی شاپ داشت و علی هر وقت با دوستای خیالی دیگه اش می رفت بیرون، با صدای بلند به حاجی بهروز سفارش غذا و چایی می داد! ...
6 مرداد 1390

سؤال اعتقادی

٣٠/٢/٩٠ سید علی: مامان! از کجا معلوم دین ما درسته؟ و چند روزه ذهنش درگیر این مسئله است که خدا از اول بوده؟ کی خدا رو درست کرده؟ من و باباش که دکتر فلسفه(!) است بهش جواب های مختلفی می دیم. سید علی گوش می کنه، قیافه اش متفکرانه می شه، میره و دوباره میاد و سؤالشو تکرار می کنه. فکر کنم جواب های ما قانع کننده نیست. تا جایی که یادم میاد تو دوره ی راهنمایی درگیر این مسائل بودیم من و چند تا از دوستام. پی نوشت: راستش این چند وقته فکر می کنم همه ی سؤال های بچه ها، سؤال های ما بزرگ ها هم هست. با این تفوت که ما بدون یافتن جواب، اون سؤال ها رو پرت می کنیم عقب ذهنمون تا درگیرش نشیم و بچه ها هنوز امیدی به پیدا کردن جواب دارن. ...
4 مرداد 1390