سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 19 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

هدیه ی بی همتا

غذای آماده

محمد حسین تقریبا دو ماهش بود و ما برای خرید رفته بودیم بیرون. ترافیک بدی بود و تو گرسنه شده بودی. جایی هم نمی شد پیدا کرد که چیزی برات بگیریم. تو همین احوالات، محمد حسین گشنه اش شد و شروع کرد به شیر خوردن. و تو خیلی مظلومانه و انگار که داشتی با خودت حرف می زدی، گفتی: خوش به حال داداش! هر وقت بخواد خوراکیش آماده است. ...
19 تير 1390

عذرخواهی

سیدعلی ام!  از تو معذرت می خوام؛ اگر گاهی عصبانیم. اگر گاهی ناراحتم. اگر گاهی بدخُلقم. اگر گاهی بی حوصله ام. اگر گاهی سرم شلوغه و نمی تونم اون قدری که می خوام و می خوای برات وقت بگذارم. اگر گاهی مجبورم کاری رو بکنم که دوست ندارم. اگر گاهی مجبورت می کنم به کاری که دوست نداری. اگر گاهی محدودت می کنم. اگر گاهی هلت می دم تو دنیای آدم بزرگ ها. اگر گاهی نمی شنوم. اگر گاهی نمی بینم. اگر گاهی این گاهی ها می شود خیلی وقت ها. اگر ... از تو معذرت می خوام ولی بدان و باور کن: خیلی چیزها را تحمل می کنم به خاطر تو. برای خیلی چیزها تلاش می کنم به خاطر تو. از خیلی چیزها می گذرم به خاطر تو... برای این که بنده ی خوب خدا باشی. تا شایسته باشی و ...
10 تير 1390

بدون عنوان

پسر گلم! دیروز استثنائاً جلسه‌ی کارگاه افتاده بود خونه‌ی یکی از بچه‌های کارگاه. اونجا قبل از اومدن معلممون، داشتی با یه توپ بزرگ بازی می‌کردی که یهو افتادی زمین و داد زدی. من به دو اومدم پیشت. نفست برای چند لحظه بند اومد و چشمات می‌رفت. حسابی هول کردم. یه کم آب دادم خوردی و ماساژت دادم تا بهتر شدی. ولی از استرسی که بهم وارد شد تا آخر شب سردرد داشتم. کاش بیشتر مراقب خودت باشی عزیز دلم!
7 تير 1390

حواس پرتی

دیروز سید علی رو بردم تئاتر "رؤیای شال زرین". دیرمون شده بود و با عجله آماده شدیم و زدیم بیرون.  نمایش شاد و خوبی بود. علی هم تقریبا خوشش اومد.(چون کلا مشکل پسنده و هر چیزی راضی‌اش نمی‌کنه). بعدشم رفتیم پارکی که علی دوست داشت تو چهار راه کردستان و دو سه ساعتی علی بازی کرد و خوش گذروند. از اون جا هم رفتیم خونه‌ی مامی واسه شام. حالا می‌رسیم به نکته‌ی داستان: تو تموم این ٤ ساعت من کفش های لنگه به لنگه پام بود!   دو تا کفشی که تقریبا هیچ شباهتی به هم نداشتن. یکی مشکی، یکی کرم قهوه‌ای. یکی بندی، یکی چسبی.تنها وجه شبه‌شون این بود که جفتشون آدیداس بودن. (اینو واسه این گفتم که بدونین ...
5 تير 1390

جواب دیپلماتیک

علی تقریبا سه سالش بود که مشکل تنفسی پیدا کرده بود. آخرش هم نفهمیدم که آسم کودکان بود یا چی؟ یه روز برده بودمش دکتر. آقای دکتر خیلی باحوصله بود و یک ساعتی ویزیتش طول می‌کشید. (و البته هزینه‌اش هم متناسب با زمانش زیاد بود!) دکتر وقتی می‌خواست گوشای علی رو معاینه کنه،ازش پرسید: "خوب! ببینم. چند تا گوش داری؟" و علی با پوزخند جواب داد:" دو سه تا!" ...
3 تير 1390

آشپز کوچولو

دیروز علی آقا هوس آشپزی کرده بود.(طفلی من با خرابکاری ها و کثیف کاری هاش!)  لازم به ذکر است که همه ی مراحل رو خودش انجام داده و من فقط توی گوجه ها رو خالی کردم و سیب زمینی هاشو گذاشتم رو گاز تا بپزه.این هم نتیجه ی کارش! خوب! حالا باید بگم که هرچند این غذا ظاهر دلفریبی داره ولی من که حتی تستش هم نکردم. خود علی و باباش هم قیافه شون دیدنی بود موقع خوردن این غذای ابتکاری!   ...
2 تير 1390

انسان

وقتی پسرت، پسر تو ، جلوی یه عالمه آدم، کلی حرف‌های قلمبه سلمبه می‌زنه، وقتی خیلی باادب رفتار می‌کنه، وقتی کلی خلاقیت به خرج می‌ده، وقتی.... اون موقع است که بادی به غبغب میندازی و توی دلت می‌گی: عجب بچه‌ای تربیت کردم! من چقدر خوب بلدم! و فرشته‌هایی که دعای تو رو بالا برده بودند، یادشان هست که از خدا خواسته بودی به تو فرزند شایسته‌ای بدهد و می‌دانند که تو انسانی؛ از ریشه‌ی فراموشی.  عجب موجودی است انسان! ...
29 خرداد 1390

پسر زرنگ مامان

سید علی من! چند روز پیش بابا قصه ی بهلول رو برات تعریف کرده بود. همون که یه روز یه نفر از بهلول می پرسه خدا چطوری شیطان رو با آتش عذاب می کنه در حالی که خودش از آتشه و بهلول کلوخی به سر او زده بود و گفته بود همون طوری که کلوخ سر تو رو که از خاکی میشکنه. پسر زرنگم! بعد از شنیدن قصه، پزسیده بودی: " چه جوری ثابت کرده آدم از خاکه؟"  
15 خرداد 1390