سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 19 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

هدیه ی بی همتا

مسأله ارث

سید علی: مامان! مامی و بابی خیلی پولدارن! مامان: خوش به حالشون که مؤمنن! سید علی: مامان! اگه زبونم لال! زبونم لال! زبونم لال! فوت کنن پولاشون می رسه به دایی مجید؟ مامان: هر کی فوت کنه پولاش می رسه به همه ی بچه هاش. به پسرا دو برابر دخترا. سید علی: چرا؟ ( کمی مکث) بگم چرا؟ چون پسرا باید پول خونواده شونو در بیارن.
3 اسفند 1390

اسب شکسته

سلام سید علی نازنینم! چهارشنبه و بعدش جمعه دو تا از دندونای پایینت افتاد. خیلی بامزه شده ای آخه قرینه هم دو تا جای خالی بین دندونات داری. مامانی! جمعه بردمت نمایشگاه بچه ها تا هم یه کم بگردیم هم به مناسبت روز کودک برات یه هدیه بگیرم. یه لگوی جنگی باحال برات خریدیم با یکی دو تا چیز کوچولوی دیگه. لگوتو خیلی دوست داری. دیگه کلکسیونتم کامل شد! همون جا یه اسب چرخدار پشمالوی خوشگل هم برای محمدحسین گرفنیم. وقتی رسیدیم خونه، شروع کردی به درست کردن لگوت. اما هر از گاهی هم سوار اسبه می شدی. هرچند از تو نمایشگاه که ازم پرسیدی، بهت گفته بودم این برای تو کوچیکه و ممکنه بشکنه اما قانع نمی شدی و باز هم سوارش می شدی. من برات توضیح می دادم که لگو منا...
17 مهر 1390

هفته دوم مدرسه

سلام سید علی ام! پسر گل مامان! شیرین کاری های شما در مدرسه هنوز ادامه داره و تو هنوز به سیستم مدرسه رفتن عادت نکرده ای. منظورم بیشتر جا گذاشتن وسایلته. این هفته هم باز هی وسایلتو جا می ذاشتی. یک بار سوئی شرتتو جا گذاشتی و سرما خوردی. یک بارم کیف و ظرف غداتو تو مدرسه جا گذاشتی. خب! باشه! قبول دارم که حواس منم خیلی جمع نیست و یه بار یادم رفت برات قاشق بذارم و به توصیه ی آقاها تو مجبور شدی با دست غذا بخوری. راستی! دیروز هم رفتین اردو پارک شهر و حسابی بازی کردین. البته مثل دو سه روز گذشته، باز هم چند بار زمین خورده بودی. بس که شیطونی! این هم عکس کتابات و اولین دفترت. (البته کتاب علوم و یک کتاب دیگه که مال خود مدرسه تون بود رو بعد...
14 مهر 1390

هفته اول مدرسه

سلام پسر بازیگوش مامان! این هفته، هفته ی اولی بود که شما رفتی مدرسه. از اون جایی که آقای بابا، گاهی سیستم خواب و بیداری شون کاملا بر عکسه ( مثل الان که داره تز دکتراشو می نویسه)، و گاه های دیگه(!) خیلی دیر می خوابه، شما هم از کوچیکی عادت کرده بودی دیر میخوابیدی.( البته بعد از گذشت مدتی که فهمیدی اصلا چیزی هم به اسم خواب وجود داره!). خلاصه! من و آقای بابا شب روز جشن شکوفه ها به شکل کاملا جوگیرانه قدری در مذمت تلویزیون و تاثیر آن در تغییر عادات خواب صحبت کردیم و آن شب تلویزیون را روشن نکردیم. این حرکت منجر شد به این که شما و آقای بابا، صبح بی خبر از تغییر ساعت رسمی کشور، یک ساعت زود برین مدرسه و پشت در بمونین. چون آقاهای مدرسه هم کلی تاکید ک...
8 مهر 1390

خانه سازی

سلام! این چند روز که برای مراسم نامزدی پسردایی بابا رفته بودیم اصفهان، سید علی بیکار نبود. پروژه ی خانه سازی که از چند روز قبل برنامه ریزی هاشو کرده بود، اون جا تو باغچه ی خونه باباجانش اجرا می کرد. البته به همراه پسر عموش، محمد و گاهی هم دختر عموهاش. کلی هم بار و بندیل با خودش آورده بود. سطل و بیلچه شن بازی، بیلچه و چنگک باغبونی مامی، ذره بین، ساعت ( برای تنظیم وقت کار و استراحت)، چسب و قیچی و منگنه و ..... . خیلی از این پشتکاری که داره و از رؤیاپردازی هاش خوشم میاد. واقعا هم هدف خوشو جدی می گیره و برای انجامش هر کاری می کنه. شیوه ی کار این بود که اول آجرهای دور باغچه رو در آوردن و بعد با مخلوط گلی اون ها رو روی هم چسبوندن و چوب هایی...
31 شهريور 1390

اولین روزِ اولین سالِ مدرسه

بسم الله الرحمن الرحیم به نامش و همیشه به امیدش الآن پسر گلم رو که دیگه واسه خودش مردی شده راهی مدرسه کردم. امروز جشن شکوفه ها دارن و به قول معلماشون، سید علی آقای بابا رو هم با خودش برده مدرسه. قراره کلی تو سر و کله ی هم بزنن و شیطونی کنن! چیزهایی که تا حالا در مورد مدرسه شون دیدم و شنیدم برام خیلی جالبه. خدا کنه واقعا همین طور باشه! خدای مهربونم! میدونم ما ( من و آقای بابا) فقط و فقط وسیله ایم و کارهایی رو که به عقلمون می رسه که خوبه برای تربیت امانت تو انجام میدیم. تو خودت از اون بالا مواظبمون باش و غلط هامونو زود بگیر و اشتباه هامونو اصلاح کن و به دلمون بنداز کار درست کدومه و کمکمون کن تا انجامش بدیم. خدای خوبم! می دونم مدرسه هم وس...
31 شهريور 1390

حسادت

سر شام بودیم و من داشتم با دقت و البته محبت به محمدحسین غذا می دادم. یهو سید علی گفت: مامان! یه چیزی بگم؟ من بعضی وقتا به داداش حسودیم میشه. نمیدونین در یک لحظه چقدر فکر از سرم عبور کرد و دچار چه حسی شدم. این که شاید زیادی قربون صدقه محمد حسین رفتم. شاید به سیدعلی کم توجهی کردم. شاید باید بیشتر محبتم رو بهش ابراز کنم... خلاصه کلی عذاب وجدان گرفتم و پرسیدم: چرا مامان؟ سید علی(با پوزخند موذیانه): آخه محمدحسین داداشی به خوبی من داره!
14 شهريور 1390

توکل

سلام! پریروز مامی جون میخواست واسه دایی سجاد آش پشت پا درست کنه. واقعا هم جا داشت. آخه دایی اولین کسیه که تو پسرا و دامادا که هر کدوم یه جور معافن داره میره سربازی. خیلی هم بانمک شده داداش گلم. کچل، تو لباس سربازی، با چکمه خیلی باحال شده! الغرض! ما داشتیم میرفتیم خونه شون که مثلا کمک کنیم. سر راه وایسادم تا رشته بخرم. وقتی اومد تو ماشین، سید علی دوباره رفت تو نخ business و می خواست بره تو کار رشته فروشی تا پولدار شه.( کلا خیلی تو این فاز رفته. نگرانم واسش!).  مامان:  آخه مامان! کی میاد از تو رشته بخره؟ خوب میرن از سوپر میگیرن دیگه! سیدعلی : خدا رو چه دیدی؟ شاید اومدن از من خریدن. مامان: خوب آخه آدم باید کار منطقی بکنه تا خد...
10 شهريور 1390