سیدعلیسیدعلی، تا این لحظه: 19 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ی بی همتا

حسادت

سر شام بودیم و من داشتم با دقت و البته محبت به محمدحسین غذا می دادم. یهو سید علی گفت: مامان! یه چیزی بگم؟ من بعضی وقتا به داداش حسودیم میشه. نمیدونین در یک لحظه چقدر فکر از سرم عبور کرد و دچار چه حسی شدم. این که شاید زیادی قربون صدقه محمد حسین رفتم. شاید به سیدعلی کم توجهی کردم. شاید باید بیشتر محبتم رو بهش ابراز کنم... خلاصه کلی عذاب وجدان گرفتم و پرسیدم: چرا مامان؟ سید علی(با پوزخند موذیانه): آخه محمدحسین داداشی به خوبی من داره!
14 شهريور 1390

توکل

سلام! پریروز مامی جون میخواست واسه دایی سجاد آش پشت پا درست کنه. واقعا هم جا داشت. آخه دایی اولین کسیه که تو پسرا و دامادا که هر کدوم یه جور معافن داره میره سربازی. خیلی هم بانمک شده داداش گلم. کچل، تو لباس سربازی، با چکمه خیلی باحال شده! الغرض! ما داشتیم میرفتیم خونه شون که مثلا کمک کنیم. سر راه وایسادم تا رشته بخرم. وقتی اومد تو ماشین، سید علی دوباره رفت تو نخ business و می خواست بره تو کار رشته فروشی تا پولدار شه.( کلا خیلی تو این فاز رفته. نگرانم واسش!).  مامان:  آخه مامان! کی میاد از تو رشته بخره؟ خوب میرن از سوپر میگیرن دیگه! سیدعلی : خدا رو چه دیدی؟ شاید اومدن از من خریدن. مامان: خوب آخه آدم باید کار منطقی بکنه تا خد...
10 شهريور 1390

اخراج از کلاس

امان از دست این پسر شیطون! فکرشو بکنید. تو این سن، تو یه روز یک کلاس رو پیچونده و از یه کلاس دیگه اخراج شده! البته این قضیه کلی برای ما مسئله ساز شده. بذارین اول کامل بگم چی شده تا بعد. سید علی هفته ی پیش، روز تولدش کلاس نقاشی و سفال داشته. البته بچه ام قبل از رفتن به من گفتکه امروز حوصله کلاسو نداره ولی من اصرار کردم که بره. خلاصه وقتی رفته سر کلاس نقاشی، تا حواس معلمشون نبوده سریع رفته بیرون و کلاس رو دو در کرده. سر کلاس سفال هم به نقل از خودش، کارشو تموم کرده و حوصله اش سر رفته. بعد شروع کرده به حرف زدن با بچه ها. معلمشون هم گفته می خوای بری بیرون؟ سید علی هم گفته آره، بهترم هست. و خلاصه اخراج شده. البته من فکر می کنم خودش اصلا نفهمیده ...
7 شهريور 1390

هفت سالگی

سلام پسر گلم! هفت سالگی ات مبارک! دیگه مردی شدی برای خودت. هفت سال از بودن با تو گذشت.  هفت سال پر از خاطره های زیبای مادر بودن. هفت سال از لحظه ای که با گریه به دنیا اومدی و من از لای دست پرستارها گردن می کشیدم تا ببینمت.هفت سال گذشت از اولین باری که در آغوشت گرفتم و تو از شیره ی جانم نوشیدی و چشم دوختی به صورتم. هفت سال پر از شیرینی هات و بازیگوشیهات و شیرین زبونی هات و شیطنت هات. هفت سال پر از نگرانی های مادرانه ی من. این هفت سال گذشت. خوب و بد؛ آسون و سخت. خدا کند تاثیر خوبی تو سال های بعدی زندگیت داشته باشه. از خدای مهربون و توانا می خوام اشتباه هایی رو که در تربیتت مرتکب شدم ببخشه و با بهترین هاش اون ها رو برات جای...
27 مرداد 1390

نمک زندگی ما

سید علی: مامان! اگه گفتی یه موش جادوگر چه جوری یه گرگو می خوره؟ مامان: چه طوری؟ سید علی: تبدیلش میکنه به یه گرگ پنیری، بعد تیکه تیکه اش می کنه و می خوره. دیشب رفته بودیم خرید. دیر اومدیم . من سریع مشغول پختن غذا شدم. محمدحسین هم تب داشت چون واکسن زده بود. آشپزخونه هم بعد خرید خیلی شلوغ پلوغ بود و .... خلاصه خدا منو ببخشه. نمازم قضا شد. یهو ساعت 12.5 یادم افتاد و بلند گفتم: وای! نمازم قضا شد. سید علی با تعجب گفت: مامان! یعنی چون داشتی غذا می پختی نمازت غذا شد؟ آقاهه داشت به من آدرس می داد: میرین کریم خان، سر ویلا..... سید علی: کدوم ویلااا؟   ...
10 مرداد 1390

شباهت

سید علی: مامان! مو و راز شبیه همن. می دونی چرا؟ هر دو تاشونو نباید به نامحرم نشون داد.
10 مرداد 1390